شماره ٧٢: گردد کسي کي کامياب از وصل ياري همچو تو

گردد کسي کي کامياب از وصل ياري همچو تو
مشکل که در دام کسي افتد شکاري همچو تو
خوبان فزون از حد ولي نتوان به هر کس داد دل
گر دل به ياري کس دهد باري به ياري همچو تو
چون من نسازي يک نفس با سازگاري همچو من
پس با که خواهد ساختن ناسازگاري همچو تو
چون من به گلگشت چمن چون بشکفد آن تنگدل
کش خار خاري در دل است از گلعذاري همچو تو
رفتي و غم ها در دلم خوش آنکه باز آيي و من
گويم غم دل يک به يک با غمگساري همچو تو
از يار بگسل اي رقيب آخر زماني تا به کي
باشد گلي مانند او پهلوي خاري همچو تو
هاتف ز عشقت مي سزد هر لحظه گر بالد به خود
جز او که دارد در جهان زيبانگاري همچو تو