جانا ز ناتواني از خويشتن به جانم
آخر ترحمي کن بر جان ناتوانم
اغيار راست نازت، عشاق را عتابت
محروم من که از تو نه اين رسد نه آنم
مرغ اسيرم اما دارم درين اسيري
آسايشي که رفته است از خاطر آشيانم
نخلم ز پا فتاده شادم که کرد فارغ
از فکر نوبهار و انديشه خزانم
زنهار بعد مردن فرسوده چون شود تن
پيش سگان کويش ريزند استخوانم