شبي فرخنده و روزي همايون روزگاري خوش
کسي دارد که دارد در کنار خويش ياري خوش
دل از مهر بتان برداشتم آسودم اين است اين
اگر دارد شرابي مستيي ناخوش خماري خوش
خوشم با انتظار اميد وصل يار چون دارم
خوش است آري خزاني کز قفا دارد بهاري خوش
بود در بازي عشق بتان، جان باختن، بردن
ميان دلربايان است و جانبازان قماري خوش
به مسجدها برآرم چند با زهاد بيکاره
خوشا رندان که در ميخانه ها دارند کاري خوش
دو روزي بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف
که بگذشته است بر من در وصالش روزگاري خوش