حکايت شهري با روستايي که وي را به باغ خود برد

شهريي شد ز ره دشت به ده
تا گشايد ز دلش گشت گره
ديد از ابناي دهش دهقاني
بردش از راه سوي بستاني
باغي آراسته چون باغ بهشت
بل کز آراستگي داغ بهشت
ميوه ها تازه و تر شاخ به شاخ
روزي باغ روان کرده فراخ
سيب و امرود به هم مشت زده
فندق از خرمي انگشت زده
نار پستان صنمي شاخ انار
سرکش از بوسه و آبي ز کنار
تاک ها کرده در او پر پايه
همچو عالي گهران پر مايه
نخشبي هاي وي از گوهر پاک
کرده ياقوت تر آويزه تاک
هر که از فخري او گفته صفات
دهنش کرده پر از حب نبات
شهري القصه چو آن باغ بديد
گاو نفسش به چراگاه رسيد
مي نکرد از پس و از پيش نگاه
همچو گرگي که فتد در رمه گاه
همچو بادي که ز دشت آيد سخت
ميوه با شاخ شکستي ز درخت
کندي آنسان ز درختي سيبي
که رساندي به درخت آسيبي
ور بر آن سيب نه دستش بودي
کردي از سنگ کلوخ امرودي
به سوي نار چو دست آوردي
حقه لعل شکست آوردي
ور يکي خوشه ز تاک افکندي
تاک را پايه به خاک افکندي
بيخوديهاش چو دهقان مي ديد
بر خود از غصه آن مي پيچيد
شهريش گفت ز من اين تک و پوي
گر نه بر وفق مراد است بگوي
گفت من با تو چه گويم آخر
وز تو انصاف چه جويم آخر
نه يکي دانه به گل کاشته اي
نه نهالي ز گل افراشته اي
نه زميني ز تو آراسته گشت
نه درختي ز تو پيراسته گشت
نشد از بيل کفت آبله دار
نشدي غرقه به خون آبله وار
آبياريت شبي خواب نبرد
راحت خواب تو را آب نبرد
در دلت نيست جز اين انديشه
کين به خود رسته چو کوه و بيشه
کي ز رنجم شود آگه دل تو
نيست جز بي خبري حاصل تو
رنج همدرد که داند همدرد
شرح آن هست به بيدردان سرد