حکايت اميرالمؤمنين حسن رضي الله عنه با آن جوان منزوي

حسن آن سبط نبي سر ولي
طلعتش مطلع انوار جلي
رفت در خانه آن تازه جوان
در ره اهل دل از گرم روان
ديد بر خلق خدا در بسته
وز همه خلق جدا بنشسته
گفت کام تو ز يکتايي چيست
مونس جانت به تنهايي کيست
گفت آن کس که مقيم دلم اوست
تخم دل کشته در آب و گلم اوست
من و اوييم درين تنهايي
نيست کس را به ميان گنجايي
باز گفتا که درين کاشانه
مر تو را چيست متاع خانه
گفت چيزي که درين خانه مراست
ترسکاري دل از قهر خداست
گرد اين خانه چو در مي نگرم
غير ازين نيست متاع دگرم
باز گفتا که دهد دور و دراز
مجلس خوش حسن بصري ساز
وعظ او پرده غفلت بدرد
کاهلي را ز جبلت ببرد
چون سوي مجلس او مي نروي
تا ازو نکته حکمت شنوي
گفت نايد بجز از بي خبران
حق پرستي به حديث دگران
اي بد آن بنده که در راه خداي
پند ناصح دهدش قوت پاي
من به بيداري خود در کارم
گو مکن مرغ سحر بيدارم