عقد سي و هشتم در وصيت فرزند ارجمند ضياء الدين يوسف حفظه الله عما يوجب التحسر و التأسف

اي نهال چمن جان و دلم
غنچه باغچه آب و گلم
قرة العيني و چشمم به تو تيز
چرخ را کند کن چشم ستيز
قوة الظهري و پشتم به تو راست
بختم از پشتي تو بي کم و کاست
يوسفي آمده از مصر وفا
لقبت بر سر دين تاج ضيا
سال تو پنج و درين دير سپنج
از دو پنجاه فزون باد اين پنج
زين دو پنجاه تو را هر پنجي
در هنر پنجه گشا بر گنجي
در هنر کوش که زر چيزي نيست
گنج زر پيش هنر چيزي نيست
هنري ني که دهد گنج زرت
هنري از دل و جان رنجبرت
وان هنر نيست نصيب همه کس
بهره زنده دلان آمد و بس
چون کني در هنر آموزي روي
دلي از خوان ادب روزي جوي
فال فرخندگي از مصحف گير
مصحفي نورفشان بر کف گير
جوي اديبي به قرائت کامل
لفظش از حسن ادا راحت دل
وحي را کان به تو واصل شده است
زو چنان گير که نازل شده است
زان زلالت چو زبان تر گردد
يادگير آنچه ميسر گردد
بعد ازان پشت به عادات و رسوم
روي جهد آر به تحصيل علوم
حفظ کن مختصري در هر فن
گير خوشبو گلي از هر گلشن
هر سبق را که نهي پيش نظر
تا نداني ز سر آن مگذر
علم دارد طرق گوناگون
مرو از حد ضرورت بيرون
عمر کم فضل و ادب بسيار است
کسب آن کن که تو را ناچار است
در ره عشق به ميزان قبول
هست ادب بي ادبي فضل فضول
پا منه جز به در استادي
از کدورات جهان آزادي
مخبر و محضر او هر دو نکو
بهتر از مخبر او محضر او
سخنش مايه ادراک شود
خلقت از صحبت او پاک شود
نه سفيهي لقبش گشته فقيه
مخبر و محضر او هر دو کريه
نفس ازو ميل به جاه آموزد
طبع ازو خوي تباه اندوزد
ور کني روي سرت خطه خط
بايدت در ره آن سير وسط
خط که از شايبه حسن تهيست
بهره کاغذ ازو رو سيهيست
خط چنان به ز قلم راننده
که بياسايد ازو خواننده
در کف نغز خط خوب رقم
رزق را طرفه کليديست قلم
ليک چندان چو قلم رنج مبر
کت بجز خط نبود هيچ هنر
مي نگويم سخن شعر و فنش
که خمش باد زبان از سخنش
گر شود بحر مکن لب تر ازو
ور شود کان مطلب گوهر ازو
کيسه خالي کن هر پر هنر است
ميل کوري کش هر ديده ور است
رقم دل مکن اين هندسه را
ره به خاطر مده اين وسوسه را
دل که باشد حرم خاص خداي
حيف باشد که شود وسوسه جاي
در جواني کم بي دردي گير
راه مردي و جوانمردي گير
ره که بايد به جواني سپري
گر به پيري فکني رنج بري
نيست کار تو بجز بازپسي
چون به سر منزل پيري برسي
به ره خدمت درويشان پوي
کحل بينش ز در ايشان جوي
چون تو را بخت رساند به کسي
که تو را از تو رهاند نفسي
دست در دامنش آويز و بکش
دامن از صحبت هر ناخوش و خوش
ور نه در کسوت يکتايي باش
ساکن کلبه تنهايي باش
رخت آن کلبه کن از ترس خداي
بنشين امن ز ترس دو سراي
بند بر خلق در گفت و شنود
قايل و سامع خود هم خود شو