عقد سي و هفتم در دلالت رعايا چه غايب و چه حاضر به حق شناسي و شکرگزاري سلاطين چه عادل و چه جابر

اي درين تنگ فضا گشته اسير
زير تيغ و قلم شاه و وزير
گه ز تيغ ستمي همچو قلم
فرق سر شق شده رنج و الم
گه به زخم قلمي همچون تيغ
غرق خون مانده افسوس و دريغ
جگري گير به دندان دو سه روز
بنشين خرم و خندان دو سه روز
پرده تنگدلي ساز مکن
داستان گله آغاز مکن
همچو زخم از اثر تيغ بخند
لوح سان نقش قلم را بپسند
نفع شه بيش بود از ضررش
خير او نيز هم افزون ز شرش
شکر نفعش چو نگفتي هرگز
چون گل از وي نشکفتي هرگز
اين همه از ضرر او گله چيست
خير بين شو ز شر او گله چيست
گنج بي رنج نديده ست کسي
گل بي خار نچيده ست کسي
گر نه شه داور عالم بودي
کار عالم همه در هم بودي
گر شبان پاس ندارد رمه را
گرگ از پاي درآرد همه را
باغبان گر نزند بانگ به باغ
قرص انجير شود نان کلاغ
تيغ او گر به ميان سد نشود
کيد يأجوج فتن رد نشد
رمح او شاخ سعادت ثمر است
که ازو کام امل ميوه خور است
خود او بيضه سيمرغ ظفر
طاير دولت از آنجا زده پر
بر تن او زره پر خم و تاب
چشمه ساري خوي مرديش زهاب
تير او مرغ پران سوي به سو
نامه مرگ بر جان عدو
بر کمانش که ز هر گوشه زه است
زو به صيد ظفرت توشه ده است
افسرش کنگره دولت توست
کمرش بسته پي خدمت توست
قهر او گر نشود شحنه شهر
شهد در کام کسان گردد زهر
خلق او گر نشود لطف طلسم
بگسلد رابطه روح ز جسم
در حضر روشني جاهت ازوست
در سفر ايمني راهت ازوست
سوي تو ظلمي ازو گر ره کرد
دست ظلم دگران کوته کرد
تخم روزيت که دهقان کارد
مکنت از بازوي سلطان دارد
تاجران رخت که از راه آرند
سوي شهر از مدد شاه آرند
پاسبان شبت از دزد ويست
جارس روز تو بي مزد ويست
خويش و بيگانه ازو قافله شو
راه و بيراهه ازو قافله رو
سنت و شرع ازو پشت قوي
شرع دان زو بلدي و بدوي
مسجد و منبر ازو معمور است
دين و دولت ز خرابي دور است
اين همه کارگر و کارگري
نيست جز بهر تو چون در نگري
قدر هر يک که شمردم بشناس
پيشه کن قاعده شکر و سپاس
از براي تو يکي کارگزار
کز پي مزد کند اين همه کار
گر دو صد گنج گهر افشاني
مزد يک روزه ادا نتواني
نيست يک نقد که گيرد ز تو شاه
مزد يک کاربر کار آگاه
اين همه ناله و فرياد که چه
اين همه طعنه بيداد که چه
گر چه پيش تو بود ظلم نماي
شايد آن عدل بود پيش خداي
اي بسا عدل که داراي جهان
کرده در صورت ظلم است نهان