حکايت نصيحت قبول کردن عمر عبدالعزيز از غلام خود که خازن بيت المال بود

عمر ثاني آن همچو نخست
کرده در دين سبق عدل درست
داشت در ستر حرم فرزندان
چون پدر جمله سعادتمندان
عيد شد پيش پدر جمع شدند
همه پروانه آن شمع شدند
اشک از ديده فشاندند چو شمع
کاي پريشاني عالم به تو جمع
با تن عور چو شمعيم همه
بهر جامه شده جمعيم همه
نيست از اطلس اکسون سخني
همچو فانوس کم از پيرهني
تا به کي سرزنش دايه کشيم
سردي طعنه همسايه کشيم
چون عمر گريه فرزندان ديد
بار غم بر دلشان نپسنديد
بنده اي داشت عجب فرخ فال
کار او خازني بيت المال
گفتش آور بدر از مخزن خويش
خرج يک ماهه من بي کم و بيش
کار اين چند جگرگوشه بساز
خرجي من به دگر ماه انداز
بنده گفتا که تويي اي خواجه
بر سر دفتر دين ديباچه
مي ندانم که تو را ضامن کيست
که يکي هفته دگر خواهي زيست
چون خوري مال مسلمانان را
گر بميري که دهد تاوان را
عمر آن نکته نيکو چو شنفت
آفرين کرد و به فرزندان گفت
روي در زاويه درد کنيد
وين هوس بر دل خود سرد کنيد
زانکه بي خون جگر پالودن
نيست امکان به بهشت آسودن