حکايت صوفي و اعرابي که غلام وي به حسن حدي شتران وي را هلاک کرده بود

صوفيي راه يقين مي پيمود
پا به ميدان توکل مي سود
روز در باديه مي برد به شب
يک شبي زنده اي از حي عرب
آمدش در ره آن باديه پيش
ساختش شمع سيه خانه خويش
کرد در ساحت آن خانه نگاه
ديد شبرنگ غلامي چون ماه
در غل و بند ز گردن تا پاي
قدرتش ني که بجنبد از جاي
بر زمين روي تواضع ماليد
پيش مهمان به تضرع ناليد
که بود خواجه من اهل کرم
نزند جز به ره لطف قدم
نشود سد روش احسان را
نکند رد سخن مهمان را
خواه ازو عفو گنهکاري من
رحم بر عجز و گرفتاري من
خواجه چون روي به مهمان آورد
وز پي طعمه او خوان آورد
گفت انگشت به خوانت ننهم
تا نبخشي گنه اين سيهم
خواجه گفتا گنهش بخشيدم
ليک بشنو که چه از وي ديدم
شتران بود مرا جمله نجيب
در هنر نادر و در شکل عجيب
کوه کوهان همه و دشت نورد
پشته پشتان همه و صحرا گرد
کرگدن وار بسي نيرومند
فيل کردار تنومند و بلند
سخت رفتارتر از صرصر باد
چون ارم پيکرشان ذات عماد
از سفر واسطه روزي من
وز جرس نوبت فيروزي من
در سه روزه ره اين سر منزل
کردشان بار گران مستعجل
وز حدي صوت طرب زاي کشيد
تا به يک روز بدين جاي رسيد
بارشان چون بگشادند ز هم
برگرفتند همه راه عدم
نيست اکنون که دل از غصه پرم
جز به صحراي عدم يک شترم
گفت صوفي به خداوند غلام
کاي به دلجويي من کرده قيام
هستم از وصف خوش آوازي او
آرزومند حدي سازي او
خواجه گفتش که حدي کن آغاز
داد قانون حدي سازي ساز
بود صوفي به ادب بنشسته
شتري در نظر او بسته
صوفي از ذوق گريبان زد چاک
وز جهان بي خبر افتاد به خاک
وان شتر کرد رسن را پاره
روي در باديه گشت آواره