مناجات در انتقال از حلم به بشر و طلاقت وجه

اي ز حکمت همه را پشت به کوه
نيست بي پشتي ازان هيچ گروه
کوه حلم تو صدا احسان است
جان مادر تن ازان رقصان است
زان نوا مست سماعيم همه
جسم و جان کرده وداعيم همه
در سماعند چو ما ملک و ملک
دور آن بيشتر از دور فلک
هر سماعي که نه جاويدانيست
نه سماع است که سرگردانيست
پاکه با هستي خود کوفتن است
فرق خود را به لگد کوفتن است
جامي از دست خود از دست شده ست
وز لگدکوب خودي پست شده ست
از لگدکوب خودش باز رهان
وز غم نيک و بدش باز رهان
گر چه خود را به يقين جلوه ده است
بر جبينش ز گمان صد گره است
پرده از چشم يقينش بگشاي
گره دل ز جبينش بگشاي