حکايت پير آزاده با جوان محتشم زاده

محتشم زاده از نخوت جاه
مي خراميد ظريفانه به راه
به تبختر قدمي برمي داشت
وز تکبر علمي مي افراشت
عارفي پشت دو تا در ژنده
دلي از نور الهي زنده
گفت کاي تازه جوان تند مرو
پند سنجيده پيران بشنو
اين روش نيست چو خوش پيش خداي
بازکش زين روش ناخوش پاي
طبع او از سخن پير آشفت
بانگ برداشت ز ناداني و گفت
کاي ز گفتار تو بر من باري
مي شناسي که کيم گفت آري
اولت بود يکي قطره آب
که ازان شستن ثوب است ثواب
از شکم تا به کنار آمده اي
از ره بول دو بار آمده اي
و آخرت جيفه افتاده به خاک
کرده پنهان به يکي تيره مغاک
بر تو آن پرده به فرض ار بدرند
چشم نابسته کسان کم گذرند
در ميانه که سراسر خوشي است
روز و شب کار تو سرگين کشي است
تنت آراسته از گوهر و در
چون شکنبه شکم از سرگين پر
گر به خود نيست شناساوريت
لب گشادم به شناساگريت
از من اين نکته فراموش مکن
مدحت مدحگران گوش مکن