عقد بيست و نهم در قناعت که بر حد ضرورت وقوف نمودن است و چشم طمع به زيادتي نگشودن

اي کمر بسته به صد حرص چو مور
واي تو گر بري اين حرص به گور
خرمن هستي تو شد جو جو
بهر دانه تو چنين در تک و دو
چون شود هيچ ندانم حالت
دور گردون چو کند پامالت
در کمين خانه دوران دو رنگ
زخم زد بر دل تو کبر پلنگ
حرص در جان تو موش است بکوش
تا به زخمش نرسد آفت موش
گر دو عالم زبر و زير شود
ديده حرص کجا سير شود
صاد کز سلک حروفش زيري
يافت چشميست تهي از سيري
چند در آز شوي عمر گسل
چيست زين عمر درازت حاصل
دلت از آز بپرداز که هست
ماهي از آز گرفتار به شست
خاطر از آز تهي کن که مدام
مرغ را آز کند بسته دام
حرص در کن مکن دين هنر است
حرص درکش مکش خود خطر است
گلخن حرص بود تيره و تنگ
کن به گلزار قناعت آهنگ
گل که از خاک قناعت خيزد
نافه در ناف رياحين بيزد
کنز لايفني از وي گهريست
مال لاينفد از وي خبريست
آن گهر زيور گوش خرد است
وين خبر مايه عمر ابد است
فاقد قاف قناعت عنقا
نيست جز ناعب انواع غنا
گنج خالي ز قناعت رنج است
هم قناعت که قناعت گنج است
دنيي کم که تو را هست پسند
چو دهد دست بدان شو خرسند
کم که نزديک به کارت سازد
به ز بسيار که دور اندازد
قانع از رنج طلب آسوده ست
طامع اندر طلب بيهوده ست
هر چه دادند به آن داده بساز
سوي ناآمده گردن مفراز
در قناعت که تو را دسترس است
گر همين عزت نفس است بس است
گر عنان سوي قناعت تايي
زندگاني خوش آندم يابي
هست زير فلک گردنده
قانع آزاده و طامع بنده
نيست جز قاعده بيخردي
از طمع بندگي همچون خودي