حکايت اعرابي که در معامله احسان و کرم بدره دينار و درم مهمانان به تخويف از زخم نيزه باز پس گردانيد

آن عرابي به شتر قانع و شير
در يکي باديه شد مرحله گير
ناگهان جمعي از ارباب قبول
شب در آن مرحله کردند نزول
خاست مردانه به مهمانيشان
شتري برد به قربانيشان
روز ديگر ره پيشينه سپرد
بهر ايشان شتر ديگر برد
عذر گفتند که باقيست هنوز
چيزي از داده دوشين امروز
گفت حاشا که ز پس مانده دوش
ديگ جود آيدم امروز به جوش
روز ديگر به کرم ورزي پشت
کرد محکم شتري ديگر کشت
بعد ازان بر شتري راکب شد
بهر کاري ز ميان غايب شد
قوم چون خوان نوالش خوردند
عزم رحلت ز ديارش کردند
دست احسان و کرم بگشادند
بدره زر به عيالش دادند
دور ناگشته هنوز از ديده
ميهمانان کرم ورزيده
آمد آن طرفه عرابي از راه
ديد آن بدره در آن منزلگاه
گفت کين چيست زبان بگشودند
صورت حال بدو بنمودند
خاست بدره به کف و نيزه به دوش
وز پي قوم برآورد خروش
کاي سفيهان خطا انديشه
وي لئيمان خساست پيشه
بود مهمانيم از محض کرم
نه چو بيع از پي دينار و درم
داده خويش ز من بستانيد
پس رواحل به ره خود رانيد
ور نه تا جان برود از تنتان
در تن از نيزه کنم روزنتان
داده خويش گرفتند و گذشت
وان عرابي ز قفاشان برگشت