حکايت آن عجمي که کلمات عربي شنيد دعا و استغفار پنداشت دست اخلاص به آمين برداشت هر چند آن دعا نبود آثار مغفرت روي نمود

عربي چند به هم ذوق کنان
لب گشادند به نادر سخنان
يکي از نجد حکايت مي کرد
يکي از وجد شکايت مي کرد
يکي از ناقه و محمل مي گفت
يکي از وادي و ساحل مي گفت
يکي از عشق به خوبان عرب
يکي از سعي در اسباب طرب
ناگهان مخلصي از ملک عجم
زد به سر منزل آن قوم قدم
به فنون ادبش راه نبود
وز زبان عرب آگاه نبود
شد گمانش که دعا مي خوانند
سخن از حمد و ثنا مي رانند
طلب عفو گنهکاريهاست
بر در لطف عفو زاريهاست
او هم آنجا به تواضع بنشست
گريه و آه و فغان در پيوست
هر چه آن قوم بيان مي کردند
با هم اسرار عيان مي کردند
او به تقليد همان را مي گفت
گوهر اشک به مژگان مي سفت
حشو مي گفت و دعا مي پنداشت
ذم همي خواند و ثنا مي پنداشت
ليک چون بر لبش آن خاص کلام
بود در معني اخلاص تمام
يافت درباره وي حکم دعا
داد خاصيت غفران و رضا
شد ازان دعوت از نخوت دور
جرم از عفو و گناهان مغفور
کرد از اخلاص ز تقصير بري
بر مس قلب خود اکسير گري