حکايت کعبه روي که به سبب راستي از کيد ناراستي برست و آن ناراست به برکت راستي وي به راستان پيوست

رهروي کعبه تمنا مي داشت
ليکنش مادر ازان وا مي داشت
کعبه اش بود بلي مادر او
طوف مي کرد به گرد سر او
نيک زن رخت چو زين خانه ببست
ثمن خانه اش آورد به دست
زان ثمن کرد چو آمد به شمار
جيب را مخزن پنجه دينار
شد عصا در کف و نعلين به پاي
در ره کعبه بيابان پيماي
چون ز ره مرحله اي چند بريد
ناگهش راهزي پيش رسيد
گفت اي شيخ چه داري در جيب
جيب پر زر بود از صوفي عيب
بود چون راسترو و راست سرشت
شيوه راستي از دست نهشت
گفت در جيب پي توشه راه
نيست دينار زرم جز پنجاه
راهزن گفت برون آور هان
هر چه داري به تنگ جيب نهان
بستد آن را و يکايک بشمرد
بوسه ها داد و بدو باز سپرد
گفت کافتاد ازين راستيم
در کم و کاست کم و کاستيم
صدقت از کذب رهانيد مرا
پايه بر چرخ رسانيد مرا
ناوک صدق توام صيد تو ساخت
آهوي دام و سگ قيد تو ساخت
پس به الحاح و نيازي غالب
ساخت بر مرکب خويشش راکب
که به اين راحله ره را کن طي
که منت مي رسم اينک از پي
سال ديگر به جهان دست فشاند
در پي او به حرم راحله راند
هر دو بودند به هم پير و مريد
تا اجل رشته صحبت ببريد