حکايت آن جوانمرد که چون به روي معشوق که چشم روشنش بود آبله افتاد خود را به نابينايي فرانمود تا معشوق نداند که عيب وي را مي بيند

آن جوانمرد زني زيبا خواست
خانه دل به خيالش آراست
ليک ازان پيش که بينند به هم
وز پي وصل نشينند به هم
آن صنم عارضه اي پيدا کرد
بر سر بستر و بالين جا کرد
زآتش تب به رخش تاب نماند
زآبله در گل او آب نماند
اختر منخسف افزون ز شمار
ماند بر ماه رخش ثابت وار
قرص خورشيد رخش پر زده شد
خوان خوبيش به هم بر زده شد
مردم دلداده چو آن قصه شنيد
ديده بر بست و به رخ پرده کشيد
هر دم از درد فغاني مي کرد
دردمندانه بياني مي کرد
که ازين درد که آمد به سرم
مانده از نور سواد بصرم
بعد يکچند برآورد نفير
که فغان از اثر چرخ اثير
کز دلم نقد شکيبايي برد
وز کفم گوهر بينايي برد
پس ازان هر دو به هم پيوستند
شاد و ناشاد به هم بنشستند
مرد کورانه معاشي مي کرد
زن ز کوريش دريغي مي خورد
آن نکو زن چه پس از سالي بيست
که درين دير پر آفات بزيست
خيمه در عالم تنهايي زد
مرد حالي دم بينايي زد
لب گشادند حريفان به سؤال
شرح جستند ز کيفيت حال
گفت آن روز که آن غيرت حور
ماند از آبله در عين قصور
نظر از جمله جهان در بستم
فارغ از ديدن او بنشستم
تا نداند که من آن مي بينم
دامن خاطر ازو مي چينم
در دلش نايد ازان اندوهي
به ضميرش نرسد مکروهي
چون ازين دير فنا رخت ببست
به سراپرده جاويد نشست
فارغ از وهم غم افزايي خويش
کردم اقرار به بينايي خويش
همه گفتند که احسنت اي مرد
وز حريفان به جوانمردي فرد
غايت دين مروت اينست
حد آيين فتوت اينست