حکايت آن پير خارکش که از خار خواريش گل عزت مي گشاد و جوان رعناوش که گل عزتش بوي خواري مي داد

خارکش پيري با دلق درشت
پشته خار همي برد به پشت
لنگ لگان قدمي برمي داشت
هر قدم دانه شکري مي کاشت
کاي فرازنده اين چرخ بلند
وي نوازنده دلهاي نژند
کنم از جيب نظر تا دامن
چه عزيزي که نکردي با من
در دولت به رخم بگشادي
تاج عزت به سرم بنهادي
حد من نيست ثنايت گفتن
گوهر شکر عطايت سفتن
نوجواني به جواني مغرور
رخش پندار همي راند ز دور
آمد آن شکرگزاريش به گوش
گفت کاي پير خرف گشته خموش
خار بر پشت زني زينسان گام
دولتت چيست عزيزيت کدام
عمر در خارکشي باخته اي
عزت از خواري نشناخته اي
پير گفتا که چه عزت زين به
که نيم بر در تو بالين نه
کاي فلان چاشت بده يا شامم
نان و آبي که خورم و آشامم
شکر گويم که مرا خوار نساخت
به خسي چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
به در شاه و گدا بنده نکرد
داد با اين همه افتادگيم
عز آزادي و آزادگيم