عقد بيست و چهارم در حريت که طوق بندگي حق را گردن نهادن است و ربقه بندگي خلق از گردن گشادن

اي ملک زاده اقليم وجود
پدرت خيل ملک را مسجود
سايبان حرمت چرخ برين
تختگاه قدمت گوي زمين
«ولقد کرمنا» تاج سرت
«وحملناهم » رخش سفرت
کوه در خدمت تو بسته کمر
کان پي زينت تو داده گهر
بحر هم نيز به کار تو در است
بهر تو حيله ور و حيله گر است
که دهد حقه در از صدفت
که نهد پنجه مرجان به کفت
از پي مطبخ تو جانوران
گله گله به در و دشت چران
باغ صد ميوه خوش پرورده
نقل بزم تو مهيا کرده
هر چه زير فلک بي سر و بن
هست القصه چه نوي چه کهن
همه بهر تو و تو بهر خداي
يکدم از رقده غفلت به خود آي
بازگونه مکن اين وضع بديع
که وضيعي نبود کار رفيع
نيستي باد چو صاحب هوسي
در مياويز به هر خار و خسي
نيستي آب چو آلوده دلي
در مياميز به هر لاي و گلي
نيستي خاک بنه زين پستي
قدم سعي به بالادستي
گرم رو آمده چون آتش باش
هر چه پيش آيد ازان سرکش باش
از خسان سرکشي آزادگي است
به خسان بستگي افتادگي است
تا به کي بنده هر خس باشي
بنده هر کس و ناکس باشي
چيست خس هر چه نه شاه ازل است
کش به هستي نه عوض ني بدل است
از همه بگسل و با او پيوند
بنه از بندگيش بر خود بند
بو که از بند غم آزاد شوي
به غم بندگيش شاد شوي
شاه فرد است مشو بيهده گرد
فرد شو بهر طلبگاري فرد
دست ز آلايش کونين بشوي
ترک آسايش کونين بگوي
پاي بيرون نه ازين ديرين دير
دل بپرداز ز آويزش غير
بنده اي شو ز دو کون آزاده
لوحي از نقش تعلق ساده
گر برآرد ز زمين باد دمار
ننشيند به ضمير تو غبار
ور ز موجت گذرد آب ز سر
نشود دامن تجريد تو تر
ور جهان شعله زند آتش وش
وقت تو گردد ازان آتش خوش
زير اين دايره زنگاري
گل بود خار و عزيزي خواري
رونق گل مطلب از خارش
مشو از بهر عزيزي خوارش
آن زمان خلعت عزت يابي
که رخ از عزت او برتابي