اي برافکنده ز رخ ستر حيا
هيچ ازين کار حيا نيست تو را
خيره چشمي چه کني اختروار
همچو خورشيد حيايي پيش آر
دل تو مزرعه تخم وفاست
نم آن مزرعه باران حياست
نشود سبزه زبستان نو خيز
ناشده ابر بر آن باران ريز
خوي که بر رخ ز حيا دارد گل
زان بسي نشو و نما دارد گل
غنچه کز شرم به رخ بسته نقاب
زان نقاب است زر و گوهر ياب
لعل و زر باشد ازان حاصل او
منبسط گشته ز شادي دل او
لاله کز شرم به دل دارد داغ
سرخرو گشته از آنست به باغ
بنگر آن سوسن شرمنده که چون
از زبان نامده حرفيش برون
لاجرم در صف سوري و سمن
شد به آزادي مشهور چمن
خيره چشم است به بستان نرگس
که دهد جام به مستان نرگس
زان سبب ديده اش از نور تهي
مانده بي خاصيت نوردهي
خوي که از شرم نشيند به جبين
تازه رو باشد ازو شاهد دين
آنکه بر صخره صما شب تار
که بود در تگ چه در بن غار
از نفوذ بصر نور فشان
بيند از رهروي مور نشان
ناظر حال تو باشد شب و روز
تو هم از ناظريش ديده فروز
ناظر ناظري او مي باش
حاضر حاضري او مي باش
بو که شرمندگيت آيد پيش
که بتابي ز گنه خاطر خويش
در مقامي که کني قصد گناه
گر کند کودکي از دور نگاه
شرم داري ز گنه در گذري
پرده عصمت خود را ندري
شرم بادت که خداوند جهان
که بود واقف اسرار نهان
بر تو باشد نظرش بيگه و گاه
تو کني در نظرش قصد گناه