حکايت ديده وري که به چشمي که در وقت وداع محبوب نگريست بعد از ملاقات به جمال وي ننگريست

بيدلي داغ دل افروزي داشت
در دل از آتش او سوزي داشت
عمرها مست لقايش مي بود
بسته در قيد وفايش مي بود
دمبدم جلوه ديگر مي ديد
از جمالش گل ديگر مي چيد
چرخ از آنجا که ستم دين ويست
قطع ياران ز هم آيين ويست
خواست تا خانه براندازدشان
خانه در کوي دگر سازدش
صبح دولت متواري گردد
روز صحبت شب تاري گردد
بر جدايي دل خود بنهادند
بر سر ره به وداع استادند
عاشق دلشده برداشت فغان
بر رخ از خون جگر اشک فشان
ليک يک ديده او اشک فشاند
وان دگر زآتش دل خشک بماند
چشم تر ناشده را زد مسمار
تا نبيند پس ازان طلعت يار
رشکش آمد که به چشمي که نريخت
اشک چون رشته صحبت بگسيخت
بار ديگر به جمالش نگرد
بلکه ديدن به خيالش گذرد
بعد يکچند رسيدند به هم
ساغر وصل کشيدند به هم
سالها همنفس هم بودند
در يکي زاويه همدم بودند
هرگز آن ديده به رويش نگشاد
کامش از دولت ديدار نداد