حکايت آن کنيزک و غلام که بر کنار دجله دست از زندگاني خود شستند و به غرقه شدن در آب از خشک لبي ساحل فراق خلاصي جستند

بر لب دجله چو شد سبز بساط
زد سراپرده خليفه به نشاط
داشت در ستر خلافت دو نگار
هر دو مه طلعت و خورشيد عذار
آن يکي پردگي پرده ناز
چنگ ناهيد ازو يافته ساز
عکس گلگونه رخسارش گل
بنده حلقه زلفش سنبل
وان دگر ساده غلامي چون ماه
سوده بر چرخ کله گوشه جاه
سرو قدش ز قبا يافته زيب
عقل را نرگس او داده فريب
هر دو بودند به هم عاشق زار
عشقشان برده ز دل صبر و قرار
ليکن از دست رقيبان غيور
مي طپيدند ز يکديگر دور
مجلس از باده چو ديگرگون شد
پردگي را غم عشق افزون شد
پرده اي نو ز پس پرده بساخت
چنگ را هم به همان پرده نواخت
گفت صوتي که دگر وقت رسيد
کايد از پرده گشاديم پديد
سوختم از دل غمخواره خويش
به که سازم پس ازين چاره خويش
دست زد پرده ز رخسار گشاد
تشنه لب رو به سوي دجله نهاد
بيخودي کرد و دل از خود پرداخت
بار خود در خطر موج انداخت
بود مه طلعت و ماهي اندام
کرد در آب چو ماهي آرام
مي زدش شعله شوق از دل تاب
خواست تسکين دهد آن شعله به آب
ديد چون حال وي آن طرفه غلام
خويش را در پيش انداخت چو دام
گشته صد چشم هواخواهي را
يافت در موج شط آن ماهي را
هر دو گشتند هم آغوش به هم
رازگوي از لب خاموش به هم
لب به لب روي به رو بنهادند
دست در گردن هم جان دادند