عقد بيستم در شوق که کمنديست برازنده کنگره وصال و زماميست رساننده به سر منزل اتصال

اي دلت را به کف شوق زمام
سير عاشق شود از شوق تمام
شوق اگر قايد راهت نشود
کعبه وصل پناهت نشود
شوق قلاب دل دوران است
جاذب خاطر مهجوران است
شوق کوتاه کند راه دراز
بر رخ مرد ببندد در آز
شوق برقيست نشيمن افروز
مانع ره شده را خرمن سوز
کوه هر رنج که در راه بود
پيش مشتاق کم از کاه بود
چون زند شعله شوق از دل تاب
نشود کشته به صد دريا آب
هر چه تسکين ويت دسترس است
آن نه شوق است هوا و هوس است
به هوس گام طلب نتوان زد
خيمه در کوي طرب نتوان زد
هوس آيين هوسناک بود
جان عاشق ز هوس پاک بود
هوس ابريست ز باران خالي
سايه اش مايه بي اقباليست
نه ازو کشت امل آب خورد
نه ز تن تب نه ز دل تاب برد
خواجه دل بسته در اسباب جهان
کشتي افکنده به گرداب جهان
خفته بر نطع امل مست غرور
طبعش ازنفس و هوا پر شر و شور
چشمش از طلعت شاهد روشن
گشته در کاخ بطالت روزن
دل او پردگي پرده آز
مانده در پرده ازو چهره راز
دستش از بازوي خذلان رنجه
زده در دامن حرمان پنجه
پاي او رهسپر کوي خطا
گام پيماي پي نفس و هوا
معده غارتگر هر پخته و خام
خورده در هم چه حلال و چه حرام
گوشش از قول نصيحتگر کر
رام با زمزمه رامشگر
ژاژخايي هنر دندانش
هزل دستور لب خندانش
شبش آبستن هر فسق و فساد
روز او پرده در صدق و سداد
با چنين فعل و صفت گر ناگاه
بشنود خارقي از اهل الله
که فلان پير جهان پيما گشت
قدم خشک ز دريا بگذشت
وان دگر پرده عادت بدريد
کرد پرواز و چو مرغان بپريد
وان دگر کرد سوي کوه نظر
کوه سنگ از نظر او شد زر
وان دگر زد به کرامت قدمي
کرد طي باديه اي را به دمي
وان دگر لشکر همت انگيخت
لشکري را به دعايي خون ريخت
زين مقالات فتد در دل او
کين مقامات شود حاصل او
چند روزي ره مردان گيرد
شيوه راهنوردان گيرد
ليکن آن شيوه از صدق تهي
ندهد بهره بجز دل سببي
صدق بايد که بود شوق فزاي
تا به مقصود شود راهنماي
شوق صادق چو کشد محمل مرد
کعبه وصل کند منزل مرد
هيچ مانع نگذارد در راه
تا در آن کعبه کند منزلگاه
بلکه پندار وجود ار به مثل
افکند در ره مقصود خلل
کشتي آساش به هم در شکند
رخت هستيش به دريا فکند
چون در آن موج ز خود شويد دست
افتدش ماهي مقصود به شست