حکايت آن بنده گنهکار که چون دولت عفوش دست داد بر آن نيستاد و پاي در ميدان طلب رضا نهاد

با ادب بنده اي از به طلبي
گام زن شد به ره بي ادبي
بس ادب ورز که از لغزش پاي
مرکز بي ادبي سازد جاي
خواجه را ساخت چو آتش غضبش
سوختن خواست به داغ ادبش
رفت و با اشک ندامت ريزي
کرد آغاز شفيع انگيزي
مقبلي زد قدم همراهي
با وي از بهر شفاعت خواهي
خواجه بخشيد گناهش به شفيع
بخشش از اهل کرم نيست بديع
بنده آن مژده بخشش چو شنود
چشمه خون ز دل و ديده گشود
چهره از خون جگر گلگون کرد
دامن از سيل مژه پرخون کرد
با وي آن مرد شفاعت پيشه
گفت کاي غافل بي انديشه
از پس عفو گنه گريه ز چيست
کس بدينسان که تو گريي نگريست
خواجه گفت از مژه زان خون پالاست
کز پي عفو طلبگار رضاست
عفوش از قول زبان حاصل شد
به رضاجويي دل مايل شد
عفو من خاص براي دل توست
غرض از عفو رضاي دل توست
چون بود دل ز کسي ناخشنود
به زبان عفو کيش دارد سود
هر چه او کرد به صورت بحل است
ليک خشنودي دل کار دل است