حکايت آن شيخ صفي ابوتراب نسفي که در اثناي جهاد بين الصفين بالين استراحت نهاد

بوتراب آن گهر بحر شرف
کابرو يافت ازو خاک نسف
با خود آن دم که جهاديش نماند
مرکب جهد سوي اعدا راند
چو شد از هر دو طرف صف ها راست
بانگ جنگ آوري از صفها خاست
آمد از بارگي خويش به زير
با دلي همچو دل شير دلير
زير پهلو ز ردا فرش انداخت
تيغ همخوابه سپر بالين ساخت
شد ميان دو صف آنگونه به خواب
که شنيدند نخيرش اصحاب
مدت خواب چو گشتش سپري
از سپر جست سرش دورتري
پشتي لشکر بيداران شد
رخنه بند صف همکاران شد
سايلي گفت که در روز نبرد
که ز هيبت بدرد زهره مرد
دارم از خواب تو بسيار شگفت
شيخ خندان شد ازان نکته و گفت
گر بود ايمنيت روز مصاف
کم ز شب هاي عروسي و زفاف
از قدمگاه توکل دوري
قايمي بر قدم مغروري
مرد را کش نه به دل زنگ شکيست
بستر خواب و صف جنگ يکيست
کار اگر مشکل اگر آسان است
همه با فضل ازل يکسان است
چون تو را عقد يقين آمد سست
هر چه آيد به تو از سستي توست