حکايت آن حاجي غريب با آن جني مهيب

رهروي روي به تنهايي کرد
بهر حج باديه پيمايي کرد
راحله پاي بيابان پيماي
قافله ديو و دد جان فرساي
تف نشان جگرش موج سراب
گرد شوي قدمش چشم پر آب
جز عصا کس نگرفته دستش
غير نعلين نه کس پابستش
روزي از دور يکي شخص غريب
شد پديدار به ديدار مهيب
گفت تو آدميي يا پريي
که عجب بر سر غارتگريي
گوهر ايمني از من بردي
به کف خايفيم بسپردي
گفت ني آدميم من پريم
ليک چون آدميان گوهريم
تو کيي، مؤمن واحد داني
يا نه در شرک فرس مي راني
گفت من سوي يکي رو دارم
از دو گويان جهان بيزارم
گفت اگر زانکه خداي تو يکيست
در دلت از يکي او نه شکيست
شرم بادت که جز از وي ترسي
پاي بگذاشته از پي ترسي
چون خدادان ز خدا ترسد و بس
ترسد از وي همه چيز و همه کس
ليک ترسد چو نترسد ز خداي
هر وقت از همه کس در همه جاي
ترسگاري ز خدا عاقلي است
ليک از غير خدا غافلي است