حکايت آن حکيم دريا دل ساحل گرد که غريقي را به کمند نصيحت از گرداب اندوه بيرون آورد

زد حکيمي به لب دريا گام
تا کشد تازه شکاري در دام
آرد انداخته دامي ز نظر
ماهي حکمتي از بحر بدر
ديد مردي غم گيتي در دل
کرده بر ساحل دريا منزل
سر اندوه فرو برده به خويش
ناوک آه برآورده ز کيش
گفت چندين به دل اندوه که چه
کم ز کاهي غم چون کوه که چه
داد پاسخ که ز ناسازي بخت
کار شد بر من دلسوخته سخت
نه دلي ساده ز نقش هوسم
نه رسيدن به هوس دسترسم
کيسه از زر تهي و کاسه ز لوت
مانده پشت و شکم از قوت و قوت
گفت پندار که از مال و منال
کشتيي بود تو را مالامال
بحر زد موجي و کشتي بشکست
پاره اي تخته ات افتاد به دست
شدي از هول بر آن تخته سوار
بعد يک ماه رسيدي به کنار
يا خود انگار که بودت به زمين
قاف تا قاف جهان زير نگين
بر تو زين دايره حادثه ناک
ريخت رنجي که رسيدي به هلاک
با تو گفتند کزين غم نرهي
تا ز سر افسر شاهي ننهي
باختي ملک و ز مردن جستي
به فلاکت ز هلاکت رستي
اين دم اين گنج سلامت که تو راست
عمر بي رنج و غرامت که تو راست
بهتر از کشتي پر مال و زرت
خوشتر از افسر زرين به سرت
شکر گو شکر کزين دير سپنج
جز غم و رنج نبيند گله سنج