عقد چهاردهم در شکر که صرف کردن نعمت منعم است در حق گزاري او و اعتراف به عجز و قصور در سپاسداري او

اي که از پات نيابم تا فرق
يک سر موي نه در نعمت غرق
صفحه جبهه ات آن لوح منير
که بود لايح ازان سر ضمير
طرفه لوحيست که بي نقطه و خط
زان توان حرف رضا خواند و سخط
مردمان حبشي پيکر چشم
ديده بانان تو در منظر چشم
ابروان چتر سيه بر سرشان
مانع از آفت تيغ خورشان
گردشان خار مژه پرچين بند
تا ز بيرون نرسد هيچ گزند
گوش بگشاده دهان از دو طرف
تا شود درج گهر همچو صدف
در صدف قطره نيسان افتد
واندر او گوهر احسان افتد
در مشامت ز دو ماشوره سيم
مي دهد بوي خوش انفاس نسيم
دهنت کارگه تنگ و بسي
کارها آيد ازو هر نفسي
نکته راني به مددگاري هش
چاشني گيري شيرين و ترش
لقمه خايي و زلال انگيزي
لقمه ها را به زلال آميزي
تا نگيرد به گلو راه نفس
طوطي جان نشود تنگ قفس
دست تو کارگزار از چپ و راست
کرده کار همه تن بي کم و کاست
پاک و ناپاک بشويد ز تنت
برد آلايش چرک از بدنت
گفت او راحت احباب و به مشت
مشتکي ساز حريفان درشت
وقت شانه کشيت پنجه گشاي
گاه تسبيح تو انگشت نماي
ناخنش زخمه چنگ تن توست
که بر آن نغمه راحت زن توست
نيست چون پاي تو صاحب قدمي
کت به مقصود رساند به دمي
ره بري ره سپري گام زني
پاي مرد تو به هر انجمني
چون صف اهل صفا سازي جاي
داردت از مدد ساق به پاي
به مذلت چو شوي خاک نشين
مهد عزت نهدت زير سرين
زانويش را چو کني کرسي سر
يابي از سر دل عرش خبر
آمد آن آينه شاهد غيب
گر کني روي در آيينه چه عيب
آنچه زينها به تو پرتوفکن است
لختي از نعمت بيرون تن است
شرح انواع عطاهاي درون
باشد از حيز تقرير برون
دل کزين پرده بود پردگيي
نو به نو يافته پروردگيي
عقل و دين پردگي پرده اوست
علم و دانش همه پرورده اوست
وانچه بيرون بود از جان و تنت
ليک در آمدن و زيستنت
باشدش مدخلي آن رحمت توست
وز سر خوان کرم نعمت توست
گر چه آن را نبود حد و قياس
واجب است از تو بر آن شکر و سپاس
همچنين عافيت از هر چه بلاست
پيش صاحبنظران عين عطاست
نعمت است اين که خدا ساخت بري
چشمت از کوري و گوشت ز کري
نعمت است اين که دلت داشت نگاه
از غم حشمت و انديشه جاه
هر چه زين چرخ گره بر گره است
نعمت عافيت از جمله به است
يک بلا يا دو گر آمد به سرت
داشت ايمن ز هزار دگرت
قدر اين نعمت اگر مي داني
خاطر از غصه چه مي رنجاني