عقد سيزدهم در بيان صبر که در اجتناب از مناهي رنج بردن است و بر اکتساب مراضي پاي فشردن

اي سبکسارتر از خشک گيا
که شود پي سپر باد صبا
بي ثباتي به ره صدق و صواب
چون گره بر نفس و نقش بر آب
هر دم از جا چه روي کشتي وار
کوه شو لنگر خود سنگين دار
شاهبازي مگشا پاي ز بند
بس تو را ساعد شه شاخ بلند
تا به کي گوي صفت بي سر و پاي
مي جهي از خم چوگان قضا
همچو گو گر بجهي صد ميدان
نيست امکان که رهي زان چوگان
سر بنه در ره چوگاني شاه
بو که يک بار کند در تو نگاه
آمد از شاه تو را کن مکني
که در آن نيست خرد را سخني
هر کجا گفت بکن دست گشاي
هر کجا گفت مکن باز پس آي
رو بر آن راه که فرموده اوست
نوش ازان باده که پيموده اوست
لب ببند از مي ناپيموده
پا بکش از ره نافرموده
راست کردار و قوي پيمان باش
مرکز دايره فرمان باش
گر نگونسار ز گردون افتي
به کزين دايره بيرون افتي
کند اين دايره تنگ مجال
حفظ معموره دين سور مثال
رخش ازين سور چو بيرون راني
نيست جز ماتم جاويداني
کرد يک رخنه درين سور آدم
سور فردوس بر او شد ماتم
ما که در لجه خون افتاديم
همه زان رخنه برون افتاديم
چند روزي به صبوري مي کوش
باده تلخ صبوري مي نوش
صبر کن همچو شکر با دل تنگ
صبر کن همچو گهر در دل سنگ
نشود ني بجز از صبر شکر
نشود سنگ جز از صبر گهر
تا نگردد ز صبوري خون خشک
ناف آهو نشود نافه مشک
تا به سر چرخ فلک گردان است
صبر در وي روش مردان است
آسيا را چو به سر گردانند
عاجزان صبر بر آن نتوانند
انبيا پاي به صبر افشردند
لاجرم پايه عالي بردند
نوح از موج غم قوم نرست
تا به کشتي صبوري ننشست
شد وزان رايحه صبر جميل
بشکفانيد گل از نار خليل
يوسف از صبر به يعقوب رسيد
صحت از صبر به ايوب رسيد
يافت از صبر کليم الله عون
جامه در نيل فنا زد فرعون
عيسي از صبر برانداخت کمند
ساخت جا کنگر اين چرخ بلند
احمد از صبر بر آزار قريش
زهرشان ريخت در آبشخور عيش
صبر کن بر ستم بي خردان
نرسد جز به تن آزار ددان
چه غم از زخم که بر آب و گل است
غم از آنست که بر جان و دل است
هر لگد کان ز فرومايه رسد
نکند کوب چو بر سايه رسد
خاتم صبر که عالي گهر است
نقش آن من صبر قد ظفر است
کشت ايمان را صبر آمد ابر
اين بود سر «تواصوا بالصبر»
خاصه صبر تو بر آن نعمت و ناز
کت نشاند به سراپرده راز
سينه صافي کني از زنگ وجود
ديده روشن شوي از نور شهود
وجه حق وجهه جانت گردد
قبله جان و جهانت گردد
گر کند گردش ايام به فرض
بر تو آمال و اماني همه عرض
پاي صبر تو نلغزد از جاي
نفتد چشم تو بر غير خداي
ور شود چرخ يکي خونين ميغ
که ازان ميغ نبارد جز تيغ
بر تو يک مو نشود يافت سليم
بلکه گردد همه چون فرق دو نيم
لب به دندان صبوري خايي
گره ناله ز دل نگشايي
شرمت آيد که درين مشهد خاص
خواهي از کشمکش درد خلاص
گر فتد کوه بلا بر عاشق
نيست دل کوفتگي زو لايق
ور به فرقش ز جفا تيغ آيد
به که چون زخم دهان نگشايد
خاصه وقتي که بود ناظر او
چشم آرامگه خاطر او