عقد يازدهم در مقام زهد که انقطاع رغبت است از نعم فاني و اقتصار همت بر نعيم جاوداني

اي گل تازه که از باغ الست
به جهان آمده اي دست به دست
پرده سبز فلک غنچه توست
باشد اين جامه به قدش ز تو چست
باغبان گر چه کند غنچه هوس
قصد او جلوه گل باشد و بس
گل تويي زن چمن و غير تو خار
شيوه خار پرستي بگذار
گلبن اندر رهت از خار درشت
گه به کف زر کشد و گاه به مشت
غنچه مشتيست ز زر گل چو کفي
پي ايثار تو از هر طرفي
چشم نرگس به تماشاي تو باز
ناي بلبل ز نواي تو به ساز
ياسمن بزم تو را لخلخه ساي
نارون فرق تو را چتر گشاي
سبزه در آرزوي مفرشيت
باد خرسند به محمل کشيت
محملت راست به هر پيش و پسي
لاله از بانگ فتاده جرسي
گر بنفشه نه ز دستت سيلي
خورده اعضاش چرا شد نيلي
آينه روي تو را آب زلال
شانه کش موي تو را باد شمال
طرفه حالي که ز خيل تو همه
واندرين بزم طفيل تو همه
تو ز حال همه پوشيده نظر
گشته مشعوف دو سه خرده زر
گاه بنديش نهاني به ميان
گه نهي بر طبق عرض عيان
کي سزد دلق مرقع به برت
در ته دلق گره کرده زرت
يا مرقع ز سرت بيرون باد
يا ز دل مهر زرت بيرون باد
صوفي و مال پرستي نه خوش است
عالي و ميل به پستي نه خوش است
نقد دين گوهر و دنيا صدف است
وين صدف درصدد صد تلف است
چه دهي گوهر جاويداني
به صدف خاصه که باشد فاني
لذت خوردن و آشاميدن
با بت حوروش آراميدن
خلعت فاخر از اطلس کردن
خانه در قصر مقرنس کردن
زير ران ابلق تازي راندن
بر مه و مهر غبار افشاندن
همه هيچند و به هيچي سمرند
بلکه از هيچ بسي هيچترند
همه زنگند بر آيينه دل
تار پيوند از اينها بگسل
گنده پيريست جهان عشوه نماي
دل صد تازه جوان کنده ز جاي
دل خورشيد دلان خون کرده
تابه آن چهره شفق گون کرده
طره اش حلقه تزوير و فريب
غمزه اش صف شکن صبر و شکيب
ابرويش کهنه کمانيست دو تاه
کرده از وسمه تلبيس سياه
چشم او را مژه از تير بلا
مژه اش ميل کش چشم حيا
لبش از ماتم شوهر خندان
تيز در زخم کسانش دندان
دانه دام ضلالت خالش
کنده پاي خرد خلخالش
قامتش خاربني زين بستان
گل او حيله و برگش دستان
بازويش تاب ده پنجه دين
ساعدش پنجه بر صدق و يقين
ساق او دولت ناپاينده
پايه پايه به زوال آينده
نيست از شيوه بالغ نظري
که به دنباله چشمش نگري
صد ضرر بيند ازو ضره او
واي آن کس که شود غره او
ضره اش کيست جهان جاويد
که خرد راست نظرگاه اميد
چند ازو روي نهي در پستي
بجه از وي که چو جستي رستي
هست ازو بند امل بگسستن
به خدا عزوجل پيوستن