حکايت آن پادشاه مريض که از دست دو طبيب نبض او به اعتدال نمي جست و تا قاروره وجود يکي نشکست مزاج وي از علاج ديگري به صحت نپيوست

داشت آن شاه به بالين دو حکيم
هر دو دانا و خردمند و کريم
لبشان با دم عيسي همدم
کفشان راحت هر رنج و الم
دست هر يک چو به نبض آوردي
دستگيري ضعيفان کردي
شاه بيمار ز تغيير مزاج
وان دو در کار به تدبير علاج
ليک همپيشگي و همکاري
زد بر ايشان ره دولتياري
هر چه اين گفتي آن وا دادي
هر چه آن بستي اين بگشادي
روز صحت شد از ايشان تاريک
شب تار اجل آمد نزديک
شاه را بود وزيري زيرک
آن تعصب چو بديد از هر يک
حيله اي کرد به دانايي ساز
کان دو دانا به يکي آمد باز
زان يکي شاه چو شد چاره پذير
قصه را کرد بر او عرضه وزير
گفت اي از تو زيانم همه سود
اين خيالت ز کجا روي نمود
گفت از آنجا که به ما گفت خداي
که عمارتگر اين طرفه سراي
گر به فرض از يکي افزون بودي
هر دمش حال دگرگون بودي
طشت خورشيد ز بام افتادي
کار گردون ز نظام افتادي
زاده خاک دگر خاک شدي
خاک چون گرد بر افلاک شدي
تيز کردي به عدم جمله قدم
بلکه سر بر نزدندي ز عدم