حکايت آن متکلم و صوفي که زبان استدلال گشاد و صوفي از صفاي ذوق و وجدان خبر داد

فاضلي وادي برهان پيماي
در بيابان جدل جان فرساي
عمر در بحث و جدل طي کرده
پاي يکران عمل پي کرده
نه دلش را ز طريقت نوري
نه سرش را ز حقيقت شوري
صوفيي ديد ز آلايش پاک
زده در چهره آسايش خاک
ز رياضت شده چون موي تنش
سر مويي نه سر خويشتنش
زان تقابل که ميان شب و روز
هست با برد دي و حر تموز
شد به جنگاوريش شير مصاف
زخم زن گشت به شمشير خلاف
گفت کاي روي تو چون خوي درشت
کرده بر صحبت دانايان پشت
با شناسايي خود ساخته اي
گو خدا را به چه بشناخته اي
گفت ازان فيض که هر لحظه ز غيب
ريزدم بر دل و جان پاک ز عيب
گر چه شد موج زنم خاطر ازان
هست گفتار زبان قاصر ازان
فاضلش گفت بدين کشف نهان
چون شوي قايد کوران جهان
گفت من غرق شناساوريم
نيست کاري به شناساگريم
هر که پي بر پي من بشتابد
هر چه من يافتم او هم يابد
کار من نيست که کس را به جدال
ره نمايم به خداي متعال