عقد چهارم در استدلال به ظهور آثار وجود آفريدگار سبحانه ما اعز شأنه و ما اجلي برهانه

اي درين کارگه هوش رباي
روز و شب چشم نه و گوش گشاي
نه به چشم تو ز ديدن اثري
نه به گوشت ز شنيدن خبري
نرگس اين چمني کز لب جوي
خوش نهاده ست نظر سوي به سوي
نه ز رخسار گلش ديداري
نه به سرو و سمنش بازاري
گل اين باغچه اي کز سر شاخ
صبحدم گوش گشاده ست فراخ
نه ز بلبل شنود آوازي
نز لب غنچه نهاني رازي
نکني گوش و نبيني چندين
کور و کر چند نشيني چندين
چند گاهي ره آگاهان گير
ترک همراهي بيراهان گير
پرده از چشم جهان بين کن باز
بنگر پيش و پس و شيب و فراز
بين که اين دايره گردان چيست
دور او گرد تو جاويدان چيست
بر سرت چتر مرصع که فراشت
بر وي اين نقش ملمع که نگاشت
مهر را نور ده روز که کرد
ماه را شمع شب افروز که کرد
کيست ميزان ده دکان سپهر
کفه سازنده آن از مه و مهر
تا به ميزان چو دکان آرايند
عمر بر خلق جهان پيمايند
کيست کز دست دل آتشناک
صبح چون اطلس کحلي زده چاک
سوزن و رشته ز خورشيد اندوخت
وصله زرد قصب بر وي دوخت
کيست کز طاق فلک چون خم زد
زير او چار گهر بر هم زد
چون گهرها به هم آميخته شد
نو به نو صورتي انگيخته شد
ساخت گردآوري عالم را
خاتم جمله صور آدم را
بهر اين کارگه خونخواره
نيست از کارگزاري چاره
عين ممکن به براهين خرد
نتواند که شود هست به خود
چون ز هستيش نباشد اثري
چون به هستي رسد از وي دگري
ذات نايافته از هستي بخش
چون تواند که بود هستي بخش
خشک ابري که بود ز آب تهي
نايد از وي صفت آب دهي
هر چه آن را بود از بود نشان
گر بود منحصر اندر امکان
لازم آيد که نيايد به وجود
هيچ موجود درين عرصه بود
نقش بي خامه نقاش که ديد
نغمه بي زخمه مطرب که شنيد
نايد از ممکن تنها چون کار
حاجت افتاد به واجب ناچار
او به خود هست و جهان هست بدو
نيست دان هر چه نه پيوست بدو
جنبش از وي رسد اين سلسله را
روي در وي بود اين قافله را
چون خلد جنبش موريت به پشت
زود آري سوي آن مور انگشت
زان خلش هستي او را داني
به سر انگشت ز پشتش راني
باورت نايد کاندر ژنده
خلدت پشت نه زان جنبنده
عالم و اين همه آثار در او
چرخ و اين جنبش بسيار در او
پرده سازند و نو اگر پيوست
که پس پرده نواسازي هست
همه را جنبش و آرام ازوست
همه را دانه ازو دام ازوست
زوست جنبنده نه از باد درخت
زوست فرخنده نه از گردون بخت
او برد تشنگي تشنه نه آب
او دهد شادي مستان نه شراب
غنچه در باغ نخندد بي او
ميوه بر شاخ نبندد بي او
کارگر او دگران آلت کار
کارگر يافتي آلت بگذار
کار او کارگر او آلت اوست
اوست مغز و دگران جمله چو پوست
مغزخواهي نظر از پوست ببند
مغز جويي نکند پوست پسند
حرف غير از ورق دل بتراش
خاطر از ناخن فکرت مخراش
از همه ساده کن آيينه خويش
وز همه پاک بشو سينه خويش
تا شود گنج بقا سينه تو
غرق نور ازل آيينه تو
طي شود وادي برهان و قياس
تو بماني و دل دوست شناس
دوست آنجا که بود جلوه نماي
حجت عقل بود تفرقه زاي
چون نمايد به تو اين دولت روي
رو در آن آر و به کس هيچ مگوي
زانکه از گوهر عرفان خالي
به بود کيسه استدلالي