سعدي آن بلبل شيراز چمن
در گلستان سخن دستان زن
شد شبي بر شجر حمد خداي
از نواي سحري انوار قدم
بست بيتي ز دو مصراع به هم
هر يکي مطلع سحر نماي
جان ازان مژده جانان مي يافت
بر خرد پرتو عرفان مي تافت
عارفي زنده دلي بيداري
که نهان داشت به او انکاري
ديد در خواب که درهاي فلک
باز کردند گروهي ز ملک
رو نمودند ز هر در زده صف
هر يکي از نور نثاري بر کف
پشت بر گنبد خضرا کردند
رو درين معبد غبرا کردند
با دلي دستخوش خوف و رجا
گفت کاي گرم روان تا به کجا
مژده دادند که سعدي به سحر
سفت در حمد يکي تازه گهر
چشم زخمي نرسد گر ز قضا
مي سزد مرسله گوش رضا
نقد ما کان نه به مقدار وي است
بهر آن نکته ز اسرار وي است
خواب بين عقده انکار گشاد
رو بدان قبله احرار نهاد
به در صومعه شيخ رسيد
از درون زمزمه شيخ شنيد
که رخ از خون جگر تر مي کرد
با خود آن بيت مکرر مي کرد