اي به هر شاهد موزون مفتون
حالت از مشک خطان ديگرگون
هيچ شاهد چو سخن موزون نيست
سر خوبي ز خطش بيرون نيست
صبر ازو صعب و تسلي مشکل
خاصه وقتي که پي بردن دل
کشد از وزن به بر خلعت ناز
کند از قافيه دامانش طراز
پا به خلخال رديف آرايد
بر جبين خال خيال افزايد
رخ ز تشبيه دهد جلوه ما
ببرد عقل صد افتاده ز راه
مو به تجنيس ز هم بشکافد
خالي از فرق دو گيسو بافد
لب ز ترصيع گهر ريز کند
جعد مشکين گهرآويز کند
چشم از ابهام کند چشمک زن
فتنه در انجمن وهم فکن
بر سر چهره نهد زلف مجاز
شود از پرده حقيقت پرداز
چو بدين شکل به صد غنج و دلال
رو نمايد ز شبستان مقال
گوش را حامله در سازد
صدف آسا ز گهر پر سازد
چشم را خرمن عنبر بخشد
به طبق غاليه تر بخشد
گه به تحميد شود نغمه سراي
گه ز توحيد شود عقده گشاي
گاه در صومعه خوشحالان
نکته گويد به لب قوالان
صوفي جان و جهان کرده وداع
گيرد از نکته او راه سماع
گاه دمساز شود با ني و چنگ
در خرابات برآرد آهنگ
مطرب مجلس مستان گردد
رهزن باده پرستان گردد
گاه غمنامه عاشق خواند
پيش معشوق موافق خواند
بر دلش تازه کند عهد قديم
سازدش در حرم لطف مقيم
گه کند پرده معشوقي ساز
دهد از پرده معشوق آواز
پرده عاشق بيدل بدرد
پرده سان بر در معشوق برد
ما که از سحر سحر سازي او
وز شب شعبده پردازي او
غرق درياي تفکر شده ايم
تک نشين چون صدف در شده ايم
قوت جان قوت دل زو يابيم
گل درين مرکز گل زو يابيم
کحل دولت ز در او جوييم
نيست عيب از هنر او گوييم
گر چه بر بي هنران پرده در است
چشم بد دور که يکسر هنر است
ور چه جوينده هر نايابي
نکشد لب ز چنين جلابي
آن پر از جوهر قرآن مشتش
زان نيالوده به آن انگشتش
تا نه خلقي به گمان درمانند
کين دو گوهر مگر از يک کانند
بسمله تاج سر قرآن است
زانکه سنجيده بدين ميزان است
وزن اگر موجب نقصان بودي
حرف موزون نه ز قرآن بودي
گر شکستي نشد از شعر درست
آن نه از وزن ز بي وزني توست
چند باشي به زبان بيهده سنج
کشي از دست زبان بيهده رنج
شعر آبيست ز سرچشمه دل
سر چشمه شده آلوده به گل
گر نه سرچشمه ز گل پاک شود
چه عجب ز آب که گلناک شود
بايدت در سخن آسودگيي
پاک کن دل ز هر آلودگيي
تا درين مرحله مشغله ناک
پاک خيزد گهرت از دل پاک
پاکبازان همه خاک تو شوند
خازن گوهر پاک تو شوند
قدسيان طوف ديار تو کنند
تحفه نور نثار تو کنند