حکايت عين القضات همداني که از همه داني موي مي شکافت هر چند چون موي بر خود تافت تا به صحبت غزالي نشتافت سر رشته اين کار نيافت

مردم ديده روشن خردان
بحر دانش همه بين همه دان
بس که در مدرسه ها رنج علوم
برد شد حاصل وي گنج علوم
ليک ازان گنج بجز رنج نديد
بويي از سر حقيقت نشنيد
روي همت به صفاکيشان کرد
کسب علم از کتب ايشان کرد
گر چه عمري به سر آن راه سپرد
ره ازان نيز به مقصود نبرد
در ره عشق نشد صاحبدل
گوهر دل نشد او را حاصل
ناگهان نير اقبال بتافت
ره سوي احمد غزالي يافت
رشته عهد به غزالي بست
سر اين رشته اش افتاد به دست
بود در صحبت وي روزي بيست
پس همه عمر به بهروزي زيست
يافت بينا بصري از رويش
برد روشندلي از پهلويش
از قفس طاير روحش پر زد
وز بصر نور دلش سر بر زد
ما رأي شيئا الا و رأي
فيه نور الله في ظل سوي
از خدا کون و مکان را پر يافت
وز يکي هر دو جهان را پر يافت
ديد يک واجب ممکن برقع
نور او طالع و ممکن مطلع
ظلمت خويش در آن نور بيافت
بلکه خود را همگي نور شناخت