در دعاي دوام دولت سايه شهرياري که سايه دولت شهرياران به خاک مذلت افتاده اوست و استدعاي مزيد رفعت تاجداري که تخت رفعت تاجداران به پاي خدمت ايستاده اوست

چون ني خامه شد انگشت نماي
به نواسازي توحيد خداي
دلگشا زمزمه ديگر ساخت
پرده نعت پيمبر پرداخت
به چو آن زمزمه کوتاه کند
که ثناگستري شاه کند
شاه والا گهر دريا کف
که فلک گوهر او راست صدف
حامي بيضه گيتي ز فتن
بر سر فتنه گران بيضه شکن
دل او صفحه ايام به تيغ
کرده پاک از رقم درد و دريغ
راي او رايت جمشيد افراخت
چتر او سايه به خورشيد انداخت
کفش ابريست که گوهر بارد
بلکه خورشيد صفت زر بارد
گر چمن ز ابر کفش پر گردد
هر گل از وي طبقي در گردد
ور بر او زر کند از جود نثار
مشت دينار شود دست چنار
خيل اعداش که بي دسترسند
دست در هم زده يک مشت خسند
برق قهرش چو رسد زهرآلود
دودشان بگذرد از چرخ کبود
کار مظلوم بود ساخته اش
ظلم از آفاق برانداخته اش
پيش ازين نقد بسي گنج شگرف
نه به ميزان کرم گشتي صرف
عدلش کنون که به عالم سمر است
مانع صرف چو عدل عمر است
نامش آن گوهر تاج اورنگ است
که بر او بحر کلامم تنگ است
بين ز فضل ازل اين اکرامش
که چو وي هست گرامي نامش
ذاتي از تاجوري يافته زين
تاج سلطان بود و ذات حسين
اي خرد داده جمال ابدت
نام نيکو ز ازل نامزدت
سکه را خطبه لقبداري توست
خطبه را سکه به نام تو درست
هست نيک و بد عالم همه پوست
آنچه مغز است در او نام نکوست
چشم ازين پوست سوي مغزگشاي
مغز نغز است سوي نغز گراي
نيکنام آمده بحر و بري
نامور شو به نکونامتري
جام عيشت چو شود دست آويز
جرعه بر خاک تهي دستان ريز
پاکبازان که همه خاک تواند
جرعه پرورد مي پاک تواند
گنج نه گنج فشان هر دو تويي
تاج ده تاج ستان هر دو تويي
سرمه چشم جهان خاک درت
طوق جان حلقه بند کمرت
هست ميدان سخن تنگ بسي
چون رود راه ثناي تو کسي
حرف را کي بود آن گنجايي
که شود ظرف ثناپيمايي
بحر معني چو شود موج سگال
چشمه حرف بود تنگ مجال
کوزه از بحر چو دريوزه کند
بحر پيداست چه در کوزه کند
نيست چون اين غرض انجام پذير
به که گردم ز دعا زمزمه گير
هر سحر تا فلک صبح شکاف
تيغ خورشيد برآرد ز غلاف
فرق حاسد ز تو بشکافته باد
روز و شب يافته و تافته باد
يافته کام تو در باغ امل
تافته جان وي از داغ اجل