چهره شاهد سخن به زيور خطاب آراستن و مهر ختم بر سعادت از خاتم نبوت خواستن

اي قمر طلعت مکي مطلع
مدني مهد يماني برقع
شقه برقع تو برق افروز
لمعه برق رخت برقع سوز
ليلة القدر ز مويت تاري
وحي منزل ز لبت گفتاري
طره ات سود همه سوداها
انتخابي ز حروفش طاها
«قاب قوسين » عيان ز ابرويت
نقش «حم » خم گيسويت
با تو آنان که در جنگ زدند
درج ياقوت تو را سنگ زدند
گوهرين جام لبت را خستند
ساغر دولت خود بشکستند
رخنه افتاد از آن حيله گران
در صف گهر صافي گهران
سلک دندانت به خون پنهان شد
رسته لؤلؤ تر مرجان شد
کس نکرده ست ز دل سنگيني
در پاکيزه بدين رنگيني
نخل قدسي و رطب تازه لبت
خسته از سنگ خسيسان رطب
يعني از گوش خسان در تو ننگ
دارد اي خواجه ازين پس لب سنگ
گوييا صيرفي ملک و ملک
زد ازان سنگ زرت را به محک
تا کند عرض به هر ناسره کار
زيور حلم تو را پاک عيار
لاجرم حقه ات از صدمت سنگ
اهد قومي به برون داد آهنگ
حلم تو بود بلي کوه شکوه
کي ز يک سنگ فرو ريزد کوه
گر ازين کوه صدايي برسد
هر گدايي به نوايي برسد
گر برآري به شفاعت نفسي
بگشايد گره از کار بسي
تا به خواب اجل اي گوهر پاک
خوابگه ساختي از بستر خاک
فلک از غيرت خاک آشفته ست
«ليتني کنت ترابا» گفته ست
چند در حجله به تنها خفتن
حجره از گرد فنا نارفتن
چند در ستر خفا بنشستن
در بر اين خاک نشينان بستن
چند از سنبل تو بيگانه
دل به صد شاخ نشيند شانه
چند بي نرگس پاکت ز غبار
خانه سرمه بود تيره و تار
چند نعلين ز پابوس تو فرد
جفت باشد به هزاران غم و درد
خوابت از هفصد و هشتصد بگذشت
قد برافراز که از حد بگذشت
دستت از برد يمين بيرون آر
کف ز جلباب کفن بيرون آر
شانه زن سلسله مشکين را
سرمه کش نرگس عالم بين را
جلوه را خلعت ناز اندر پوش
حله لعل طراز اندر پوش
کرده نعلين جلادت در پاي
از در حجره خرامان بدر آي
طاق محراب تهي کن ز خسان
سرش از فخر به کيوان برسان
منبر از بي قدمان خالي ساز
قدرش از مقدم خود عالي ساز
خطبه ملت و دين از سر گير
کشف اسرار يقين از سر گير
پرده بگشا ز رخ صديقي
بدران پرده هر زنديقي
دره عدل ز دست عمري
زن به فرق سر هر خيره سري
خوي فشان کن ز حيا عثماني
ريز بر کشت وفا باراني
پنجه ور کن اسداللهي را
پوست بر کن دو سه روباهي را
ظالمان را پي کاري بنشان
آبشان ريز و غباري بنشان
تاج ملک از سر دونان برباي
تخت دولت ز زبونان برباي
ساعد کج رقمان ساز قلم
زان ازان قاعده راست رقم
بيرهان را حشر بيم فرست
راهداني به هر اقليم فرست
ور نخواهي که ز اقليم بقا
آوري روي بدين شهر فنا
تازه کن عهد نکو عهدي را
ده وليعهدي خود مهدي را
علمش بر حرم بطحا زن
تيغ قهرش به سر اعدا زن
مهد عيسي ز سر چرخ برين
گستران در ستم آباد زمين
بار دجال وشان بر خر نه
به بيابان عدم سر در ده
عاصيان بي سر و سامان تواند
دست اميد به دامان تواند
خاصه جامي که کمين بنده توست
چشم گريان به شکر خنده توست
بهره اي نيست ز طاعتوريش
لب بجنبان به شفاعتگريش
بو که نقد خود ازين ورطه بيم
برد از رهزني ديو سليم