سراسيمه اي خانه در بلخ داشت
که بر مردگان گريه تلخ داشت
در آن شهر بي گريه کم زيستي
به خون بهر هر مرده بگريستي
به هر حلقه غم که پرداختي
از اشک چو لعلش نگين ساختي
نصيحتگري گفت با او نهفت
که اي هر کس از حال تو در شگفت
تو را اين همه گريه زار چيست
نه مزدوري اين گونه بيگار چيست
مريز اشک خود را به هر خاک کوي
که اين آب چشم است ني آب جوي
بخنديد ديوانه کاي بيخرد
که شاخ قبولت بود بيخ رد
من اين گريه از بهر خود مي کنم
نه از مرگ هر نيک و بد مي کنم
به مردن هر آن زنده کز پا فتاد
ازان مردن خويشم آمد به ياد
ز غم آتش افتاد در جان من
شد از دود پر چشم گريان من
ازان آتشم دود خيزد ز چشم
وز آن دودم اين آب ريزد ز چشم
زهي مرد نادان که از مرگ خويش
نگردد جگرپاره و سينه ريش
نگريد ز درد دل خود به خون
غم دل به آن گريه ندهد برون
بيا ساقيا تا جگر خون کنيم
وز اين مي قدح را جگرگون کنيم
که غمديده را آه و زاري به است
جگرخواري از ميگساري به است
بيا مطربا کز طرب بگذريم
ز چنگ طرب تارها بردريم
ز چنگ اجل چون نشايد گريخت
ز چنگ رب تار بايد گسيخت