در بي وفايي اين رباط دو در و بساط آي و گذر که آينده در وي به محنت زيد و رونده از وي به حسرت رود

رباطيست گيتي دو در ساخته
پي رهروان رهگذر ساخته
يکي مي رسد وان دگر مي رود
وليکن به خون جگر مي رود
ازين رفتن و آمدن چاره نيست
دل کيست زين غم که صد پاره نيست
رباط ار چه باشد سراسر سرور
اقامت در او باشد از راه دور
چو گردد مسافر مقيم رباط
چه سان در وطن گستراند بساط
ره زيرک آخر انديش گير
ز اول طريق وطن پيش گير
گر آدم نژادي درين ديولاخ
عمارت مکن باغ و ايوان و کاخ
کساني که کشتند پيش از تو باغ
بر ايشان نگر باغ را گشته داغ
تگرگ آمده ز ابر بي آب مرگ
نه در باغشان شاخ مانده نه برگ
بر ايوانشان طاق پرکنگره
پي قطعشان گشته بران اره
بريده به سان درخت کهن
ازين باغ ويرانشان بيخ و بن
بود دور ازيشان پر اندوه کاخ
از آنش دو حرف از سه حرف است آخ
کلوخي کزان کاخ افتاده پست
نکرده بر آن جز کلاغي نشست
خوش آن مرغ زيرک درين طرفه باغ
که ننشيندش بر کلوخي کلاغ
نه هرگز يکي دانه کرده ست کشت
نه خشتي نهاده ست بالاي خشت
چو مرغي که آيد ز بالا به زير
بود صبحگه گرسنه شام سير
اديم زمين را زده پشت پاي
شده بر سر چرخ نعلين ساي
بديده ست از آغاز انجام را
گزيده ست بر کام ناکام را
درين مرحله پر نشيب و فراز
به جز چشم عبرت نکرده ست باز
مرا و تو را نيز دادند چشم
بر احوال گيتي گشادند چشم
بيا تا به عبرت نگاهي کنيم
وز اين کوچگه رو به راهي کنيم
ببينيم از آغاز کآدم چه کرد
چو زد خيمه بيرون ز عالم چه کرد
چه شد نوح و بهر چه بودش نشست
به کشتي که طوفان مرگش شکست
کجا شد خليل و نمکدان او
که از مرگ شد بي نمک خوان او
چه شد حال يعقوب و يوسف کجاست
کزو جز نفير تأسف نخاست
ز مصر از چه رو کوس تحويل زد
که مصر از غمش جامه در نيل زد
سليمان کجا خفت و کو آصفش
چرا خاتم ملک رفت از کفش
کليم و عصا کو و آن طور و نور
به فرعونيان از وي آشوب و شور
مسيحا که در مرده جان مي دميد
ببين تا ازان مرده جانان چه ديد
محمد که خورشيد افلاک بود
در آخر مقامش ته خاک بود
شنيدي سر انجام پيغمبران
بيا بشنو افسانه ديگران
حکيمان که دانشوران بوده اند
به هر کار حيلتگران بوده اند
نيارست ازان زيرکان هيچ کس
که تأخير مردن کند يک نفس
همه سر درين ورطه بنهاده اند
به صد درد و اندوه جان داده اند
چه گويم ز شاها که چون رفته اند
درونها پر از خون برون رفته اند
به تاراج داده اجل رختشان
شده پايمال خسان تختشان
برهنه شده تارک سر ز تاج
تهي گشته مخزن ز مال و خراج
زدي کوسشان دولت از پشت پيل
اجل عاقبت کوفت طبل رحيل
به صد نازقالب که پرورده اند
ازان قالب خشت پر کرده اند
اگر بايدت صورت حالشان
به هر دور ادبار و اقبالشان
به تاريخ هاي جهان در نگر
که دانم به تفصيل يابي خبر
که آن بر سر بستر خوش مرد
به تيغ عدو آن دگر جان سپرد
يکي تن ازيشان سلامت نجست
که چرخش به زخم غرامت نخست
جهاني که پايان او اين بود
در او بخردان را چه تسکين بود
ز بيداد اين سبز گنبد گري
نگويم بر ايشان که بر خود گري
بر اين رفتگان گريه بس در خور است
ولي از همه بر خود اولي تر است