ارسطو گهر سنج يونان زمين
که بر گنج يونانيان بود امين
چو کلکش سر گنج حکمت شکافت
سکندر ازو يافت نقدي که يافت
ز مرگ سکندر چو آگاه شد
دلش همدم ناله و آه شد
پس از عنبرين خامه پيراستن
به نام خدا نامه آراستن
ز خونابه دل سياهي سرشت
سوي مادرش عذرخواهي نوشت
که بايستي از فرق پا کردمي
به خاک حريم تو جا کردمي
درين ماتم از ديده خون راندمي
به تسکين دردت فسون خواندمي
ولي ضعف پيريم بسته ست پاي
نيارم که يک گام جنبم ز جاي
سکندر که سلطان آفاق بود
به سلطاني اندر جهان طاق بود
اگر چه ازين تنگنا رخت بست
مخور غم که رخت از سر تخت بست
به رخ پرده شرمساري نرفت
به کام حسودان به خواري نرفت
نه از نادرستان شکستن رسيد
نه از ناکسان زخم دستش رسيد
به تيغ قضاي خداوند پاک
که باشد روان از سمک تا سماک
به شاهي و فرماندهي جان سپرد
به جز بر همه خلق سلطان نمرد
که رسته ست ازين درد تا او رهد
که جسته ست ازين داغ تا او جهد
درين باغ يک شاخ و يک برگ نيست
که لرزنده از صرصر مرگ نيست
اگر مرده افتاده تير اوست
وگر زنده در بند تدبير اوست
گذشته ازو خفته در زير خاک
و زو مانده آينده در ترس و باک
چه نامهرباني که گردون نکرد
که يکسر ازين حلقه بيرون نکرد
اگر شه و گر کمترين چاکر است
گذارش در آخر بر اين چنبر است
خوشا حال آن زيرک پند گير
که از مرگ غير است عبرت پذير
ز مرگ کسانش رسد زندگي
کند زندگي صرف در بندگي
پي راحت جان آگاه خويش
مهيا کند توشه راه خويش
فن خويش نيکي کن اي نيک زن
که به گر بود نيک زن نيک فن
همه کارها را به يزدان گذار
که بيرون ز تقدير او نيست کار
سکندر به شاهي ازو راه يافت
به توفيق او جان آگاه يافت
ز عالم نه از بهر سختيش برد
به فيروزي و نيکبختيش برد
نگويم که بر مردنش صبر کن
که بر نزد خود بردنش صبر کن
به صبر ار برآيد تو را نام نيک
دهد نام نيکت سرانجام نيک
نگين دار اين چرخ فيروزه فام
پي نام نيکو بود والسلام