تعزيت گفتن حکيم دوم

چو خامش شد آن پير يزدان شناس
نهاد آن دگر يک سخن را اساس
که اي بانوي اين مسدس سراي
نيارد چو تو بانويي کس به جاي
سکندر گرت تافت دامن ز کف
خداوند وي بادت از وي خلف
تسلي کسي را دهد حق شناس
که در حق يزدان بود ناسپاس
ز محنت غباري اگر بگذرد
به دامان عيشش گريبان درد
به پايش اگر نيش خاري خلد
ز شاخ رضا دست دل بگسلد
ولي بختياري که توفيق يافت
ز خوان رضا نقل تحقيق يافت
قضا گر بر او خنجر بيم زد
دم از بردباري و تسليم زد
نه از تير تقدير آهي کشيد
نه جز راه تسليم راهي گزيد
چه محتاج تعليم دانندگان
به سر حد دانش رسانندگان
به اين دين و دانش که دادت خداي
زبان را به شکر خداي برگشاي