چو خامش شد آن پير يزدان شناس
نهاد آن دگر يک سخن را اساس
که اي بانوي اين مسدس سراي
نيارد چو تو بانويي کس به جاي
سکندر گرت تافت دامن ز کف
خداوند وي بادت از وي خلف
تسلي کسي را دهد حق شناس
که در حق يزدان بود ناسپاس
ز محنت غباري اگر بگذرد
به دامان عيشش گريبان درد
به پايش اگر نيش خاري خلد
ز شاخ رضا دست دل بگسلد
ولي بختياري که توفيق يافت
ز خوان رضا نقل تحقيق يافت
قضا گر بر او خنجر بيم زد
دم از بردباري و تسليم زد
نه از تير تقدير آهي کشيد
نه جز راه تسليم راهي گزيد
چه محتاج تعليم دانندگان
به سر حد دانش رسانندگان
به اين دين و دانش که دادت خداي
زبان را به شکر خداي برگشاي