حکيم نخستين چو شد پرده ساز
بدينسان برون داد از پرده راز
که اي مطلع نور اسکندري
بلندش ز تو پايه سروري
اگر ريخت گل باغ پاينده باد
وگر رفت مه مهر تابنده باد
ندانم که چون صبر فرمايمت
چه سان راه آرام بنمايمت
سکندر تو را صبر فرموده است
رهت سوي آرام بنموده است
چو مردان در آن ره نهادي قدم
نکردي ز فرموده اش هيچ کم
شد از قول او کار روشن تو را
چه حاجت به فرموده من تو را
درين محنت آباد ماتمگران
تويي بهترين همه مادران
که در مرگ فرزانه فرزند خويش
نگشتي ز حکم خداوند خويش
ز جان تو نور يقين سرزده ست
دلت خيمه در ملک ديگر زده ست
به مزديت فردا بود دسترس
که هرگز نبيند چنان مزد کس