به داناي پنجم چو نوبت فتاد
زبان با سکندر بدينسان گشاد
که اي برده رنج سراي سپنج
بسي جمع کرده به هم مال و گنج
دريغا که بيهوده شد رنج تو
نشد مرهم رنج تو گنج تو
به کف سودي از گنج و مالت نماند
به گردن ازان جز وبالت نماند
به پشت تو از گنج رنج گران
سبکبار راحت ازان ديگران