بگفت آن دگر کز جهان فراخ
رسيديم نادان بدين تنگ کاخ
دلي ساده از نقش انديشه ها
کفي خالي از ورزش پيشه ها
نه در عقل ما خوش ز ناخوش جدا
نه در چشم ما آب از آتش جدا
چو يکچند بوديم اينجا مقيم
فتاديم در دام اميد و بيم
نشستيم غافل ز مقصود خويش
تهي خاطر از فکر بهبود خويش
بيابان غفلت نکرديم طي
به مقصود اصلي نبرديم پي
درين پرده يک عقده نشکافتيم
به هيچ از همه روي برتافتيم
عجب آنکه با اين همه تاب و پيچ
دل ما ازين ورطه نگرفت هيچ
به روزي کزين ورطه بيرون رويم
دل و ديده زين درد پر خون رويم
کي آن کس ره نيکبختي رود
کزين سخت منزل به سختي رود