يکي گفت وقت است اي هوشيار
که گيريم از حال شاه اعتبار
ببينيم کايام با او چه کرد
سپهر کج اندام با او چه کرد
فلک تاج دولت ربود از سرش
لباس بزرگي کشيد از برش
هر آن سختيي کز سراي درشت
ز اقبال دولت بر او داشت پشت
کنون رو به سوي وي آورده است
به پاي سريرش پي آورده است
هر آسانيي کز مدار سپهر
نمود اندر ايام شاهيش چهر
کنون روي اقبال ازو تافته ست
به تيغ غمش زهره بشکافته ست
ازان بخت بيدار از اينسان که خفت
سزد گر کند مرد دانا شگفت
چنين کز شکر خنده اش لب جداست
به خون گر بگريند بر وي رواست
ولي گل چو صرصر ز شاخش ربود
بر او گريه ز ابر بهاران چه سود