شنيدم که فرزانه مردي حکيم
به زن داد روزي يکي کيسه سيم
پس از چند روزش بپرسد حال
وز آن کيسه سيم کردش سؤال
بگفتا به دست من آن کيسه سيم
چو آمد چو زر کردم آن را دو نيم
يکي صرف کردم به هر سينه ريش
يکي کردمش صرفه از بهر خويش
حکيم آن حکايت چو از وي شنفت
بگفت اي نه دانا به راز نهفت
بود بهره ات آن که کردي نثار
نه آن کش ز گنجينه کردي حصار
به گنجينه نقدي که مخزون بود
که داند که انجام آن چون بود
نيارد برون کس ازين سر سري
که آن بهره توست يا ديگري
بيا ساقيا باده در جام کن
به رندان لب تشنه انعام کن
به هر کس که يک جرعه خواهي فشاند
نخواهد جز آن از جهان با تو ماند
بيا مطربا پرده اي ساز ليک
به هنجار نيکو و گفتار نيک
به گيتي مزن جز به نيکي نفس
که اينست آيين نيکان و بس