داستان وصيت کردن اسکندر که دستش را بعد از وفات از تابوت بيرون گذارند تا تهيدستي وي بر همه کس ظاهر شود

خوش آن کس که کارش نکويي بود
به نيک و بدش نيکخويي بود
چه در وقت مردن چه در زندگي
رود روزگارش به فرخندگي
سکندر چو نامه به مادر نوشت
به جز نامه موعظت در نوشت
به ياران زبان نصيحت گشاد
به هر سينه گنجي وديعت نهاد
چو بر حاضران گنج گوهر فشاند
ز ناحاضران نيز غافل نماند
وصيت چنين کرد با حاضران
که اي از جهالت تهي خاطران
چو بر داغ هجران من دل نهيد
تن ناتوانم به محمل نهيد
گذاريد دستم برون از کفن
کنيد آشکاراش بر مرد و زن
ز حالم دم نامرادي زنيد
به هر مرز و بوم اين منادي زنيد
که اين دست دستيست کز عز و جاه
ربود از سر تاجداران کلاه
کليد کرم بود در مشت او
نگين خلافت در انگشت او
ز شير فلک قوت پنجه يافت
قوي بازوان را بسي پنجه تافت
ز حشمت زبر دست هر دست بود
همه دست ها پيش او پست بود
ز نقد گدايي و شاهنشهي
ز عالم کند رحلت اينک تهي
چو بحرش به کف نيست جز باد هيچ
چه امکان ز وي اين سفر را بسيچ
تو هم گير ازين دست اي خواجه پند
بدين دست بگشاي از پاي بند
به کار جهان بند بودن که چه
بدين شغل خرسند بودن که چه
چو ز اول تو را مادر دهر زاد
به جز دست خاليت چيزي نداد
ازين ورطه چون پاي بيرون نهي
بود زاد راه تو دست تهي
مکن در ميان دست خود را گرو
به چيزي که گويند بگذار و رو
بده هر چه داري که اين دادن است
که از خويشتن بند بگشادن است
بود آن تو هر چه دادي ز دست
که در وجه فردات خواهد نشست
تو را گر به مخزن زر و گوهر است
نه آن تو آن کسي ديگر است