داستان رسيدن سکندر در سفر دريا به فرشته کوه قاف و طلب نصيحت از وي

سکندر شهنشاه اقليم راز
به اقليم گيري چو شد سرفراز
سپاهش ز خشکي برآورد گرد
ز خشکي سوي تري آهنگ کرد
چو کشتي لب خويش را خشک يافت
زمام عزيمت سوي بحر تافت
سپه را به ساحل که آرام داد
به تنهاروي پا به دريا نهاد
قد گير شد آب همچون زمين
نشد خاطر از بيم غرقش غمين
همي رفت بر آب بي ترس و باک
بدانسان که پوينده بر روي خاک
پس از آب شد کوه قافش مطاف
چو طفلان رسيد از «الف بي » به «قاف »
قوي پيکري ديد بس باشکوه
زده دست ها در کمرگاه کوه
بدو گفت اين کوه را نام چيست
تو را نزد اين کوه آرام چيست
چه انديشه در خاطر آورده اي
که دستش چنين در کمر کرده اي
بگفتا که اين را بود قاف نام
زمين را کند لنگري صبح و شام
ازان دست ها در کمر دارمش
که جنبيدن از جاي نگذارمش
به هر بقعه در عالم آب و گل
ازين کوه يک رگ بود متصل
چو بر بقعه اي خشم گيرد خداي
ازان رگ بجنبانم آن را ز جاي
به يک لحظه زير و زبر سازمش
ز بنياد هستي براندازمش
بدينسان سخن را چو شد فتح باب
گشادند با هم زبان خطاب
سؤالات مشکل در انداختند
جوابات روشن بپرداختند
به لطف مقالات و حسن سماع
رساندند صحبت به حد وداع
سکندر بدو گفت کاي سرفراز
که باشد به رويت در فيض باز
درين راه مپسندم از واپسان
به من زين در باز فيضي رسان
بگو نکته اي چند داناپسند
که در دين و دنيا بود سودمند
ازان پي به گنج معاني برم
به اصحاب خود ارمغاني برم
بگفت اي سکندر درين کهنه کاخ
که رخش امل راست ميدان فراخ
به چشم خرد ناظر وقت باش
به حسن عمل حاضر وقت باش
چو شب در رسد ياد فردا مکن
به دل فکر بيهوده را جا مکن
مخور غم که فردا چه پيش آيدم
ز ايام بر دل چه نيش آيدم
ز خوان سپهرم چه روزي شود
کز اسباب دولت فروزي شود
چو زرين علم برکشدم صبحدم
سپر بفکند شاه انجم حشم
مگو چون رسد شب چه سان بگذرد
به سود جهان يا زيان بگذرد
خداوندگاري که شب مي برد
چو شب مي برد روز مي آورد
شب و روز هر يک به تقدير اوست
گرفتار زنجير تسخير اوست
چو خواهد چنان بگذراند شبت
که نايد ز خنده فراهم لبت
وگر خواهد آنسان کند روز تو
که از حد رود گريه و سوز تو
بکن هر چه امروزت آيد ز دست
که خواهد اجل دستت از کار بست
بکار آنچه خواهي چه گندم چه جو
که امروز کشت است و فردا درو
مقامات فردوس عنبر سرشت
که باشد نظرگاه اهل بهشت
بود صورت فعل هاي جميل
به سوي رياض جنانشان دليل
به اسباب گيتي مکن خرمي
که بسيار او راست رو در کمي
به شادي در او غنچه اي کم شکفت
که آخر به صد غصه در خون نخفت
ز آهن دلي بگسل و موم باش
پناه اسيران مظلوم باش
به هر کس ره چرب و نرمي سپر
منه پاي چون شمع ازين ره بدر
چو سبزه لطيفي درشتي مکن
چو گل نازکي خارپشتي مکن
غضب را بر آتش زن از حلم آب
مکن در بد و نيک گيتي شتاب
منه پا به ره جز به تدبير و راي
که افتد به رو قاصد تيزپاي
بسا کار کاول نمايد صواب
وليکن چو برداري از وي حجاب
به لوح جبين از شکاف قلم
ز خط خطا بيني او را رقم