داستان ملاقات اسکندر باآن پادشاه زاده گريزان از تخت و افسر و مقالات ايشان با يکدگر

مغني چو بندد در آهنگ فقر
ز پشمينه ابريشم چنگ فقر
دهد اين نواي کهن را نوي
که خسر است ديباچه خسروي
خوش آن شه که اين نغمه را گوش کرد
نواي غنا را فراموش کرد
برافشاند از لذت اين سماع
به ملک جهان آستين وداع
چو اسکندر آن شاه کشور ستان
کشيد از پي فتح شهري سنان
بر آن شهر زد حمله بار نخست
ز خار سنانش گل فتح رست
ازان گل شد آن شهر خندان چو باغ
وز آن يافت آن تيره زندان چراغ
در آن روشني خلق جمع آمدند
چو پروانگان سوي شمع آمدند
ازيشان بپرسيد شاه جهان
که اي آگهان ز آشکار و نهان
ز شاهان پيشين کسي زنده هست
که بر تخت شاهي تواند نشست
بگفتند آري کسي مانده است
که از نقد شاهي کف افشانده است
ز سر کرده بيرون تمناي تاج
فروبسته دست از قبول خراج
ز خرپشته گورها کرده جاست
ز الواحشان خوانده حرف فناست
چنان گشته آن شير دل صيد گور
کز آهوي چين است طبعش نفور
گرفته ز شاهي ره بندگان
نيايد به منزلگه زندگان
چو در موعظت گوهرافشان کند
سخنهاش تأثير در جان کند
شود کاسه گير از سر مردگان
دهد شربت وعظ افسردگان
ز تنهاي فرسودگان سرمه وش
شود ديده خلق را سرمه کش
بفرمود شه تا به فر حضور
دهد مجلسش را چو خورشيد نور
سوي شاه بعد از زماني دو سه
درآمد به دست استخواني دو سه
سکندر بدو گفت ازين سبز خوان
چه گيري به دست اين دو سه استخوان
بگفتا که کردم درين دشتگاه
به گور گدايان و شاهان نگاه
نشد استخوان هاي شاهان جدا
به چشم من از استخوان گدا
چو آخر گرفتار يکرنگي اند
ز آغاز با هم چرا جنگي اند
دگرباره گفتش که اي ارجمند
اگر هوشياري و همت بلند
بيا تا به شاهي رسانم تو را
وز اين خيره گردي رهانم تو را
بگفتا نه زان گونه دون همتم
که گردد ز شاهي فزون همتم
ز همت بلنديم سرمايه ايست
کزان تخت شاهي کمين پايه ايست
نخواهد دلم فارغ از هر هوس
به جز چار چيز از دو گيتي و بس
يکي عمر پاينده سرمدي
ز طاعتوري حاصل و بخردي
حياتي بقاي ابد دامنش
فنا رخت بسته ز پيرامنش
دوم نوبهار جواني کزان
به يکسو بود دستبرد خزان
خزان بهار شباب است شيب
جوان را ز پيري فزون نيست عيب
سوم شاديي پايه اش پست ني
غم اين جهان را بر او دست ني
همه راحت و رنج ها دور ازو
دل و ديده جاويد پر نور ازو
چهارم غنايي چنان دلپسند
که از ذل فقرش نباشد گزند
نهد مايه خرمي در مزاج
بشويد ز خاطر غم احتياج
بدو گفت شه کاي به دانش عزيز
نه مقدور من باشد اين چار چيز
درين کارگه هر که جز کردگار
ندارد درين چار هيچ اختيار
بگفت اذن ده تا روم بر دري
کزين نخل مقصود يابم بري
برآيد ز احسان او کام من
ز بام فلک بگذرد نام من
سکندر چو آن نکته را گوش کرد
ز چيزي که مي گفت خاموش کرد
رسوم تکلف ز وي دور داشت
ز تکليف شاهيش معذور داشت
بيا ساقيا مي به کشتن فکن
کزين موج زن بحر کشتي شکن
سلامت کشم رخت خود بر کنار
وز اين بي قراريم زايد قرار
بيا مطربا زخمه بر چنگ زن
وزآن پرده اين دلکش آهنگ زن
که خوش وقت آن بي سر و پا گداي
که زد افسر شاه را پشت پاي
ز خود هر که خالي رود چون حباب
سزد گر نهد پاي بر روي آب
رهد هر که باشد سبک رو چو کف
درين قلزم از بيم موج تلف