حکايت آن حکيم از مردم بر کرانه و سؤال و جواب او با پادشاه زمانه

حکيمي ز مردم کناري گرفت
ز غارتگران کنج غاري گرفت
جز آن غار آرامگاهي نداشت
غذا غير برگ گياهي نداشت
چو کرم بريشم گياخوار بود
به تن از لعابش يکي تار بود
گروهي به آن تار دور از گزند
به قيد ارادت شده پايبند
شه کشور از مسند عز و ناز
بدان غار شد سينه پر نياز
لقاي حکيمش خوش آمد چنان
که از عشق وي رفتش از کف عنان
بدو گفت کاي قبله مقبلان
قبول تو اقبال صاحبدلان
دل من اسير کمند تو شد
سرم پست قدر بلند تو شد
حيات ابد را تويي جان من
جدا از تو بودن چه امکان من
بن غار منزلگه اژدهاست
که از بيم مردم در او کرده جاست
تويي خلق را گشته اميدگاه
چه حاجت که آري به اينجا پناه
تو شاهي و از روي تو شهر خوش
متاع اقامت سوي شهر کش
اگر رنجه سازي سوي شهر پاي
کنم بهرت آماده باغ و سراي
غلامان خدمتگر با ادب
کنيزان سيمينبر نوش لب
دگر از سبب هاي طيب معاش
که يابند ازان جسم و جان انتعاش
بگفتا که مي خواهم اينها بلي
که تا بگذرد عمر من خوش ولي
به شرطي ز تو گيرم اين ساز و برگ
که از دامنم بگسلي دست مرگ
ز بخشش چه سود اي به بخشش مثل
چو تو هر چه بخشي ستاند اجل
چه خوش گفت اين نکته داناي راز
که مپذير چيزي که گيرند باز
فريب است از مرغ در دام اسير
زدن مرغ بگشاده پر را صفير
به آنست کو دام خود بردرد
نه مرغ دگر را به دام آورد
بيا ساقيا زان مي راوگي
که صيد طرب را کند ناوگي
بده تا درين دام دل ناشکيب
ببنديم گوش از صفير فريب
بيا مطربا وان ني فارسي
که بر رخش عشرت کند فارسي
بزن تا به همراهي آن سوار
کنيم از بيابان محنت گذار